از خویش بِه دور



به نام او

چند روز اخر امتحانارو محمدرضا اومد پیشم که تنها نباشم.

بالاخره ترم ۶ هم تموم شد.ولی ۶ ترم دیگه مونده!

امروز به این ۳سال که اینجا بودم فکر میکردم.به دوستام به کارهایی ک کردم.به روز هایی که تنهای تنها بودم و به معدود درس هایی که با علاقه خوندمشون!به اکثر درس هایی که با بغض خوندم.

پارسال،دقیقا همین روز پیش تینا بودم زنجان.رفته بودیم با یکی از دوستاش،شیت!یه رستوران که کنارش یه رودخونه بود و تو مسیرم یه سدخاکی بوده گویا!

پارسال این موقع بعد برگشتن از رستوران،غروب،رضا و کیانا واسم تولد گرفتن و من دوق مرگ از اینکه سورپرایز شدم و از اینکه بعد دو هفته یادشون بوده.

احتمالا هیچ وقت خاطره رستوران شیت و غذاهاش رو یادم نمیره.

احتمالا میشه جزو بهترین خاطره هام.

یادمه اون روزم از دانشگاه و آدم هاش و این چیز ها حرف میزدم.


به نام او
از اون شب هایی که کلی با مامان حرف زدم ؛ بود.
امروز صبح رسیدم خونه و نهار رو پیش مامان جون بودم با حضور مهمون های ناخوانده ی ناخوشایند!
بعدازظهر دنبال کار های تولد و شب تولدم بود با چند روز تاخیر و البته تولد مهسا.
پارسال،فردای امروز رسیده بودم تهران ک دیدم مامان اینا اونجان و جشن گرفته بودیم و بررسی مسائل علمی میکردم بعدش تنهایی در شب!
امشب ک اومدیم خونه،بابا و محمد خوابیدن و من و مامان تو اتاق نشستیم و حرف زدیم.از خودم،مشکلاتم،دغدغه هام
چقدر خوبه که هست و گوش میده و کمکم میکنه.
چقدر خوبه ک انقدر قویه.
راستی دلم برای خونه تنگ شده بود^^

به نام او

شب ها ساعت های بهتریه واسه فکر کردن انگار

ساعت های بیشتری برای تنها بودن. 

یا دارم تغییر میکنم یا سیر بزرگ شدنه یا هر چیزی ک هست.

دارم فاصله میگیرم و دور میشم از خیلی چیز ها که گاهی خوشایند هستن برام.

 کتاب میخونم کمی، و روز ها میگذرن.

حوصله ی چندانی نیست و شب ها یک ساعتی قدم میزنم و سعی میکنم صبح ها بیشتر بخوابم.

شور و شوق گذشته رو ندارم تو خیلی چیز ها و این اذیتم میکنه گاهی.

همچنان یه درگیری نامعلوم هست اینجا!


به نام او

چند روزی میشه که اومدم خونه و همه چی مرتبه به جز خودم.

و دوباره شروع یک جنگ نابرابر با خودم بر سر موضوعی نامعلوم.

خسته از فضا های مجازی

با خودم به مشکل خوردم و دلم میخواد دور شم از همه!

دلم تنهایی قدم زدن تو انقلاب زیر بارونو میخواد که یه نسیم خنکی هم بیاد و صدای خش خش برگا زیر پام.

هوا اینجا خنکه دو روزه.سرده درواقع!

دو سه هفته دیگه عقد دختر ع و بی خیالم نسبت به همه چی!

انگار ک بدم اومده از همه چیز و از همه کس.

انگار از خودم جدا شدم و دارم خودم رو نگا میکنم که چه بی هدف دارم میگذرونم و نیست چیزی ک از ته دل بخوامش.و هر چیزی که کمی میخوامش هم انگار برای من نیست و نخواهد بود.

ساکت شدم و آروم.بی سر و صدا،بی اعتراض.

دوست دارم فاصله بگیرم از همه چیز و خالی بشم از خودم.


به نام او.

اول اینکه عمه رو هر کاری هم ک بکنه باز عمه هست و خاله اگه بدترین خاله هم باشه؛خاله هست!!

باز اومدم اینجا و دلم برای خاله تنگ شده. این حس همین جا بماند بین خودمان!

دوم اینکه عروس شدن و ازدواج کردن سخت است و تمام!

سوم هم اینکه عصب سیاتیک کمرم تحت فشاره چند روزی و به پای راستم تیر میکشه.با این حال امروز بیش از حد توانم رقصیدم که دختر عمه ام ناراحت نشه!و البته تلاش برای بودن دختردایی خوب!

حس چهارم هم دلتنگی و دیدن عکس های قدیمی!

حس پنجم هم کلی چیز های به هم ریخته در ذهنم که توان سازمان دهی کردنشون نبست!و سخته.

تمام


به نام او.

کتاب یاداشت های یک پزشک جوان رو خوندم.

این کتابو بهمن ۹۷ ؛یه روز بارونی تو یه کتاب فروشی تو انقلاب خریدم در حالی که منتظر بودیم که بریم یه انیمیشن رو تو سینما بهمن ببینیم!!

کتاب سبک و روان و جالبی بود و گاهی حس میکردم ممکنه حس های آینده ی من هم باشه!هر چند که من پزشک نیستم.ولی احتمالا روزی دامپزشک میشم و این حس ها رو تجربه میکنم.

این چند روز به کلینیک های مختلف سر زدم برای اینکه تابستون رو اونجا بگذرونم ولی خب هیچ کدوم جواب قطعی ندادن.

دلم میخواد کار کنم.یه کار کوتاه فصلی برای تابستون ولی فعلا ایده ای ندارم.

این روز ها بیشتر فکر میکنم راجب همه چیز و به طور جدی و واقعی شور و شوق قبلا رو ندارم و ساکت تر شدم و زود زود دلم میگیره.

احتمالا از بحران های بیست و خورده ای سالگیه!بهترین سال های زندگی مثلا!

ولی کتاب بدی نبود.


به نام او.

شب ها تا بعضی اتفاقات راننویسم‌خوابم نمیبرد.

باید بیخیال تر باشم و خیلی خودم را درگیر نکنم در هر زمینه ای!

باید دلم را برای خیلی چیز ها بزرگ کنم و بی تفاوت تر باشم!

باید کمی بیشتر برای خودم وقت بگذارم و از خیلی چیز ها سطحی بگذرم و حواسم به همه چیز هم نباشد همیشه!


البته قراره یه روز با هانیه بریم خرید!حس میکنم بزرگ شدیم جفتمون و چقدر دلم براش تنگ شده:)


دیشب با فیروزه راجب اینکه همخونه بشیم حرف زدم و اون موافق بود و نتیجه نهایی رو سپرد به من:(

همیشه تصمیم گیری تو هر زمینه ای سخت ترین کاره برام.حتی انتخاب غذا تو یه رستوران! همش حس میکنم بعد هر تصمیمی پشیمون میشم و باید خودمو بازخواست کنم!!و نمیدونم چرا این حسو دارم!

راجب داشتن همخونه هم همین طورم و البته اینجا بیشتر میترسم که پشیمون بشم:( و خب طبیعتا باید بعدش حداقل یک سال تحمل کنم شرایطو!

از یه طرف عادت کردم به تنها موندن و از یه طرف هم تنها بودن سخت شده!

خدایا‌خودت کمک کن:|

موضوع بعدی لرزش دلم بود امشب! یک هو دلم لرزید! نه که بلرزه هاا؛از اون حس هایی که یهویی تهش خالی بشه و بغض کنی و در عین حال خوشحالم باشی!

بغض گلومو گرفته بود و خوشحال بودم از حسی که توم به وجود اومده.


به نام او.

روز های شلوغی هستن این روز ها.عقد متین و سفری که در پیش دارم و پیاده روی شبانه و بعضی بیرون رفتن های جزئی تقریبا وقتم رو پر کرده و خوشحالم.

میخوام فقط برم و ببینم و لذت ببرم.چیزی که شاید تو تابستون های اخیر نبود یا کم بود یا مقاومت میکردم ک نباشه.

از ۷ تیر که اومدم خونه تا امروز خیلی شده،ینی انگار خیلی بیشتر از سه هفته طول کشیده.

دلم خیلی ؛ چیز های رمانتیک و قشنگ میخواد!

دلم املت رو اتیش با چایی ذغالی میخواد!دلم هوای خنک پائیز رو میخواد با برگ های افتاده رو زمین!کوه های سبز بهار رو!سفر های دسته جمعی!یه جاده خلخال_اسالم که یهو برف بیاد و نشه برگردیم و مجبور شیم بمونیم!رفتن به دریا تو نیمه شب!تا صبح با رفقای جان حرف زدن!دلم یه خیال اسوده رو میخواد.

دلم میخواد کنار رودخونه بشینم و پاهامو بذارم تو آب سردش و بعدشم یه لبخند رضایت.


به نام او.
دیشب عقد متین بود و خوش گذشت و براش سنگ تموم گذاشتیم و امروز صب هم با هانیه و نیو و نیلو اومدیم بابل!
اتوبوس گرم و از این اتوبوس معمولی های قدیمی.بیشتر مدت سرم روی شونه های هانیه بود و سعی میکردم بخوابم.
اومدیم خوابگاه و بعدش رفتیم یه چرخ کوچیک زدیم و بعد شب دوستای هانیه هم اومدن و بازی کردیم یکم و من ک استاد هفت خبیثم!!
خیلی سرحال نیستم،خوش میگذره اینجا ولی احتیاج به خیلی چیز های دیگه دارم و ظرفیتم کم شده.
تلاشم روی بیخیال شدن ادامه داره همچنان،هر چند گاهی ناموفقه!

دنبال کوچیک ترین چیزم برای گلاویز شدن بهش!

دنبال کوچیک ترین بهونه برای فرار و تنها بودن!

من هیچ وقت یاد نگرفتم حال خودم رو،خودم خوب کنم.

منتظرم انگار یه جایی سوت بزنن و بگن که شروع شده ولی نمیدونم چی!

چی قراره شروع بشه؟کجا قراره بریم؟چی رو دارم هدر میدم؟

بهترین روز های ۲۲ سالگی رو!

محدودیم!مجبوریم!

کاش میشد تنهایی رفت به سفر!


به نام او.

دیروز از صبح که بیدار شدم بی حوصله بودم.پاشدم و یکم کارهای خونه رو انجام دادم و گوشی گرفتم دستم و یکم کتاب خوندم و همچنان بی حوصله و دل گیر بودم.

نهار خوردیم و تلاش کردم یکم بخوابم که موفق نشدم و کتاب خوندم و تو اینستا و تلگرام  توییتر چرخیدم تا محمدرضا بیدار شد و یکم اهنگ گذاشت تا سرحال شه و من بی حوصله بودم.به مهسا گفتم بیاد پیشم و رفتم لباسمو عوض کردم و ارایش کردم و ماهامو شونه زدم و رنگ لاکمو عوض کردم که سر حوصله بیام.ولی هیچ کدوم منو راضی نمیکنه.احساسا تنهایی و بیهودگی میکنم.انگار یک دنیا تنهام وکسی نیست پیشم.

دلم میخواد برم بیرون تو طبیعت گم شم.برم کوه و اونجا بمونم.برم رودخونه ،دریا،جنکل.

مثلا یه ویلا نزدیک دریا که طلوع خورشیدو ببینم.یا صدای جیرجیرک تو جنگل یا خنکی اب رودخونه های دوهزار.

دلم همه ی این هارو میخواد و ندارمشون.

بی حوصله و خستم و دلم به درس گرم نمیشه.

استرس خونه ی تهرانو دارم.استرس زندگی با همخونه!

دیشب با مهسا فیلم دیدیم و یکمم حرف زدیم.دلم براش میسوزه اون از منم تنها تره!!

هوا خنکه اینجا،خیلی خنک.


به نام او.

بعد چند روز با تنش های عصبی فراوان امروز صب رفتیم ایران مال!

قدم زدیم و کللی تو کتابخونه نشستیم و حرف زدیم از بد و خوب.

حس میکنم خیلی مبهم و پیچیدست همه چیز!

تو یه دوره ای از رندگی قرار گرفتم که قبلا هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم انگار.

نهار رو سنسو بودیم با حضور پرافتخار امیر!

و یکسری حرف هایی اون وسط.

هدی و ریحانه اومدن خونم و یه چایی و شیرینی و یکم تنقلات و یه گپ چند ساعته و درگیری ذهنیم تو کل این مدت.

چقدر بده که کم کم درگیری های فکریم بیشتر و بیشتر میشه!

چقدر بده ک نمیتونم خیلی چیزارو مرتب کنم و بنویسم.

چقدر خوشحال بودم امروز.


‍ سلام!حال همه‌ی ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند

با این همه عمری اگر باقی بود

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم

که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا یادم نرفته است بنویسم

حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود

می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است

اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی

ببین انعکاس تبسم رویا

شبیه شمایل شقایق نیست!

راستی خبرت بدهم

خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام

بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار . هی بخند!

بی‌پرده بگویمت

چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد

فردا را به فال نیک خواهم گرفت

دارد همین لحظه

یک فوج کبوتر سپید

از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد

باد بوی نامهای کسان من می‌دهد

یادت می‌آید رفته بودی

خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟ 

نه ری‌را جان

نامه‌ام باید کوتاه باشد

ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آینه،

از نو برایت می‌نویسم

حال همه‌ی ما خوب است

اما تو باور نکن!


سیدعلی صالحی


به نام او.

من چند وقتی هست که متوجه شدم تو بیان احساساتم دچار مشکلم

تو لذت بردنم از لحظه ها هم همین طور.

همیشه همین جوریه که وقتی برای یه چیزی خیلی برنامه میذارم و بهش فکر میکنم و تو ذهنم یه چیز قشنگ ازش میسازم ولی تو واقعیت، اون نمیشه و غصه میخورم و نمیتونم لذت ببرم.ناراحت میشم

من واسه دیدن تو دو هفته فکر کردم که چجوری بشه و نشه و فلان.ولی تهش اونی نشد که دلم میخواست و حتی درست نتونستم ببینمت!حتی یه دیدن خیلی ساده.

شرایط بدی شده.همه چیز سخته

من حوصله ندارم زیاد و تو سرت شلوغه و اون جایی نیستی که دلت بخواد و من خوب میفهمم.

من واقعا نمیدونم چیکار کنم!واقعا نمیدونم.خستم.

کاش‌چند سال بزرگ تر بودم و این هیجانات الانو نداشتم و خیلی منطقی تر برخورد میکردم،خیلی بزرگونه تر

ولی خیلی بچم،خیلی.

گاهی از رفتار های خودم خندم میگیره.

لعنت به این دنیایی که ازمون کلی ادم بی حوصله و افسرده ساخته.


به نام او.

لپ تاپو روشن کردم و داریوش داره میخونه :اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد."

منتظر بودم بنویسم از امروز ولی چیزی نبود جز اعصاب خوردی های معمول خونه 

شب ها بیشتر دلم میگیره جدیدا

تنها شدم.مثل وقت هایی که تهران تنها بودم.دلم میخاد برم تهران و دو هفته بمونم اونجا!

واقعا این هایی که تو این سن با خانواده زندگی میکنن خیلی سخته!!!یا شایدم من عادت کردم به تنهایی بودن یا بهتره بگم مستقل بودن!میرم اونجا دلم برای اینجا تنگ میشه ،برای تو جمع خانواده بودن و باهم غذا خوردن و و وقتی اینجام تا یه حدی ظرفیتش هست که بمونم و دلم میخاد برگردم به روال عادی زندگیم!!

اینجا شده جایی که بیام و هرشب غر بزنم و بنویسم که یکم سبک بشم مثلا.



به نام او.

دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست.

دیروز و امروز روز های خوبی نبودن.بیرون رفتم و یکی از دوستامم دیدم ولی خوب نبود.

یه ترسی از همین الان هست تو وجودم.نمیدونم البته ترسه یا نگرانی یا چی.انگار فقط میخوام ازش دور بشم.

دلم تنگ شده برای تو!برای کوچیک ترین حرکات توی صورتت موقع عکس گرفتن و اما میترسم از دیدنت!!

کم میبینمت.خیلی کم؛کم حرف میزنیم؛کم پیش همیم؛سرشلوغی هات زیادن

و منم خیلی حساسم!

دلم میخواد بعد کلی دور بودن حداقل یه هفته دل سییر ببینمت و کنارت باشم ولی نمیشه!در بهترین حالتش بتونم دو بار ببینمت.اونم احتمالا در حد چند ساعت و احتمالا انقدر غصه بخورم ک الان تموم میشه و باید برگردیم؛ که نمیتونم از اون ساعت های کنارت بودن لذت ببرم:( هیچ وقت بلد نبودم قدر لحظه هارو بدونم.

مثلا کاش ترافیک بشه کلی و مجبور بشیم کلی تو ترافیک بمونیم و بیشتر کنار من باشی.اینجا تنها جایی عه ک ترافیکو دوست دارم.

امروز کلی بی دلیل اشک ریختم و دلم برای خودم سوخت.

اینکه هنوز هم نمیدونم چی میخوام ، و چی راضیم میکنه تو زندگی اذیتم میکنه.

فارما از درس هایی هست ک دوستش دارم و یکم خوندم برای آزمون پِرِه!

کاش روز هام مفید تر بودن.

به شدت بیکار و بی حوصله هستم.

سه تارم رو از تهران نیاوردم.

از باشگاه و استخر بدم میاد و خاطرات خوبی ازشون ندارم.

دلم خوشه به پیاده روی ۹ تا ۱۰ شب که این دو شب نرفتم.

ناراحتم از گرون بودن خونه تو تهران و از اینکه اونجا درس میخونم و از نوع دانشگاهم و همه و همه.

شاید الان یکم بیشتر دوست دارم رشتم رو!! فقط یکم!

قراره خونمون بزرگ تر بشه کلی! و کاش تهران نبود دانشگاهم.


بمب یک عاشقانه
فیلمی که اولین باری که شب رفتم سینما دیدمش.
فیلمی که قرار بود جشنواره فجر ببینی و ندیدی و با من دیدی!
بعدش تا نیاوران رفتیم و کلی چرخیدیم و گشنمون بود ولی جایی باز نبود.ساعت ۳ این حدودا برگشتیم خونه.
سرد بود و دستامو گرفتی و دستامونو تو هوا رها کردیم و باد خنک اخرای پاییز رفت تو جفت دستامون.
قشنگ یادمه!
امشب این فیلمو دیدم باز.
یاد شیرین خاطرات گذشته.!
یاد اینکه چقدر دلم برات تنگ شده.

مثل حرف های چند دقیقه اخر فیلم که مرده به زنش میگه که نمیدونم چقدر دیگه ممکنه زنده باشیم ولی همین خندیدنت که نمیدونم به من میخندی یا نه، رو دوست دارم،همین ارایش ناشیانت رو،لحن حرف زدنت رو،صدات رو.

میخوام بگم منم همین طور!!


به نام او.

از صبح کیلینیک و مراجعان مختلف.

استراحت کوتاه و جزوه های محمدرضا

چرخ زدن با هانیه و غذا خوردن افراطی!

پیاده روی با مهسا و چهره های اذیت کننده دوراستخر!تمام تنم میلرزه وقتی میبینمشون!

فردا نهار خونه عمه و حس عجیب بودن اونجا.

کمی احساس های ناخوشایند تو خودم.

همین ها.

 


 

 

_احمد : آیدا جان.؟ آیی (آیدا)
_آیدا : اولش فقط بخاطر خودش بود. نه میدونستم شاعره، نه میدونستم نویسنده س، نه میدونستم، هیچی. ما فقط نگاهمون بهم گره خورد و همه چی تموم شد
_احمد: همه چی شروع شد.
_آیدا: آره، آره، همه چی شروع شد.

 تنها عشق که میتونه انسان رو نجات بده»


یک بداهه نوازی کمانچه و پیانو روشن است و جمعه است و در اتاقم نشستم.

هیچ چیز نیست که حالم را خوب کند ،جز اینکه خیالم راحت است که حال مامان خوب است.

ارامش اما نیست.

خونه اروم نیست!دلم اروم نیست!

موهامو باز میکنم تا پف کنه تو این رطوبت!میخوام بی خیال بشم نسبت به پف کردنش!

پیاده روی نرفتم.رمقی تو پاهام نبود.گاهی حس میکنم دستو پاهام برای خودم نیستن و سنگینن برام!

امروز داشتم به این فکر میکردم که اونایی که تو زندانن جمعه هارو چجوری میگذرونن؟!

من همیشه از تابستون بدم میومده و بدم میاد!

به دانشگاهم علاقه خاصی ندارم ولی از بلاتکلیفی بهتر است!حداقل جایی هست که بروی و کاری که بکنی و امکان یدن 4تا ادم رو چه خوب یا بد بهت میده!!

سازم را نیاوردم از تهران.

دلم میخواد تموم شه زود تر این یه ماه و نیم و برگردم تهران!

 

 


به نام او.

دیشب مهسا اینجا بود و دوتا فیلم دیدیم.آفریقا و five feet apart.

افریقا رو دوست نداشتم!ولی اون یکی رو خیلی.

اینکه چقدر بعضی چیز هایی که خیلی معمولی برامون هستن برای خیلی ها یه ارزو به حساب میان!مثل بغل کردن.لمس کردن.

اینکه ادم بتونه برای حفظ کردن کسی که دوستش داره خودشو از اون بگیره.از اون در مقابل خودش محافظت کنه!

از دیشب بارون میاد و قشنگ شبیه پاییز شده اینجا.

کمی دلگیری به خاطر فیلم و کمی هم برای هوا.


به نام او.

چند روزی حوصله ی نوشتن نبود.سرم شلوغ نبود ولی ذهنم بسیار.

مسائل خاله اینا !

مهین از تهران اومده و دو روزی تقریبا با اون مشغول بودم و حتی یه شب رو خونه دایی خوابیدم تا 3 صبح حرف زدیم با مهسا!

این روز ها به طور افراطی فیلم میبینم!

از فیلیمویی که گاهی کار میکنه  یا دانلود میکنم و  یا سی دی های قدیمی .

ایتالیا ایتالیا،هت تریک،بیست و یک روز بعد،اناستازیا،رییس مزرعه.

انیمیشن up رو هم دانلود کردم .و قصد دیدنش رو دارم!

به این نتیجه رسیدم که ممکنم هست بعد از عصبانیت،عصبانیتم بیشتر هم شود حتی!!

روز ها تکراری شدن برام.

کلینیک نمیرم چون مفید نیست و حوصله دیدن حیون رو ندارم.

برای امنحان جامع نمیخونم!

اهنگ گوش میدم و فکر میکنم و گاهی یکم به خودم میرسم و کار های دخترونه میکنم.

دلم میخواد زود تر اتاقم رو عوض کنم و اونجا رو مرتب و به میل خودم بچینم!همش دختر بودنم رو تو این زمینه دوست داشتم!!که مثلا فکرم درگیر جا به جایی و نوع چینش یه قسمت از خونه بشه!!من بهش میگم افکار و ظرافت دخترونه!!

یه ویترین پر از عروسک دارم که پر از خاطرات خوب و بد هست

عروسک هایی که شعر میخونن و اونایی که مخصوص اینن که بغلشون کنی و انواع حیون!

با اینکه از حیون ها بدم میاد ولی عاشق عروسک های حیونی هستم.

خرگوش،سگ،گوسفند،گاو،لاکپشت،شتر حتی

همه رو دارم.

مامان میگه حق نداریم اینارو با خودمون ببریم!میگه اینا براش بچه گی مارو زنده میکنه و باید همش خونه بابا بمونه!

همش که همه متن ها نباید به یه نتیجه برسن!

تموم شد حرفام.


به نام او.

امروز با محمد رفتم پیش مشاورش و فهمیدم خیلی بی حوصله تر از اونم که بخوام دوباره به کنکور فکر کنم.

واقعا این بی صبری از کجا میاد؟

همیشه دلم میخواست یه آدم صبور و قوی و محکم باشم که در مقابل مشکلات نلرزه و همه بتونن بهش تکیه کنن!

کاش بتونم یه مادر قوی باشم.

این چند روز هوا گرم بود و کسل کننده و منم مدام فیلم میبینم و کم کم چشم هام دارت اذیت میشن!

حرف های کمتری برای گفتن به دوست هام دارم و همه سرشون به کار خودشون گرمه و کسی احوال مارو نمیگیره!

امشب با مامان یکم از سیندرلا رو دیدیم.

مامان جزو قوی ترین ادم هایی بوده ک دیدم.کاش بتونم یکم شبیهش بشم.

فیلم جاده قدیمم دیدم و همچنین Ben is back رو.

 


مثلا دیگه از هیچ کس ننویسم و احساساتم رو خاک کنم و بی توجه بهشون باشم.

شاید یه نوعی از مبارزه باشه.مبارزه با هر چیزی!

یا مثلا دیگه با زبونم از پشت به دندون هام فشار نیارم

یا بیخیال باشم نسبت به درد توی استخون هام

یا اینکه کالباس توی ساندویچ هامو درنیارم!

یا بیشتر درگیر زندگی خودم بشم.غرق بشم توی خودم.

بیشتر دنیای خودمو دوست داشته باشم و بیشتر برای خودم باشم.

یا بیشتر برای "خودم" وقت بذارم این دفعه.


به نام او.

اخر هفته ی خوبی نیست

هفته ی خوبی هم نبود.سرحال نبودم این هفته رو.

الان هم صدای اذان میاد و همین قدر داره دلگیر تر میشه این غروب

خیلی چیزها هست که هنوز فکر میکنم از حساسیت بالای منه

مثلا اینکه با قاشق غیر چوبی تو قابلمه تفلون رو هم بزنیم یا الکی ناراحت شدن هام از پنهون کردن یا بیان نکردن یا حتی جا به جایی های قبل خواب یا خیلی چیز های دیگه.

شاید خودمم همین جوری ام

من هنوزم دارم تلاش میکنم تو بی تفاوت تر شدنم.ولی فعلا اسیب هاش فقط به خودم بازم میرسه.

میخام درگیر روزمرگی بشم و بی تفاوت به همه چی!


هیچ وقت از درون قبول نکردم که قراره یه دامپزشک بشم

هیچ وقت دلم نخواست "دکتر"صدام کنن

هیچ وقت دلم نخواست با حیوون ها ارتباط برقرار کنم

و خیلی چیز های دیگه که دلم نخواست.

کلینیک واسم حوصله سر بر شده؛تمایل ندارم چیزی یاد بگیرم ازش!

احساس دور بودن از اون جمع و اون تفکراتو دارم.

دانشگاهو هم به زور میرم و برمیگردم و واقعا انگیزه ای نیست.

دامپزشکی دور ترین چیز از من تو زندگیم بود و هنوزم هست و احتمالا خواهد بود!

یه حس دور که دلم نمیخاد حتی بهش نزدیک هم بشم.

وسط یه دریای بزرگ گم شدم انگار با یه قایق کوچیک.


به نام او.

دوباره انقدر حرف تو سرم هست که نمیتونم مرتبشون کنم و بنویسم یا بگم.

مثلا اتفاقات این دو روز،درس هام،کار هام،سرشلوغی های الکی که دور خودم درست کردم،یکسری خاطرات خیلی قدیمی که با یه اهنگ اومده تو ذهنم،حتی اون فیلم بچگی هام که خیلی ها انگار دیگه هیچ وقت نمیخوان که باشن یا حتی خاطرات پارسال و این روز و شب هاش.

که چقدر حرف زدن پارسال هم سخت بود و چقدر گریه کردن تو یه پارک تو یه جای دور از خونه، آسون!

اون دختر پسری که نرمش میکردن و یا حتی کلاغا و حتی جایی که نشستیم و گربه های دورمون

یا حتی گفتن اینکه "ماهی؛مری داره "با گریه ولی خیلی جدی!!

آب هویچی که بعدش تو میدون حر خوردیم و نهار طرقی و اون امام زاده و بعدش هم اولین تئاتری که تو بلیطشو برام خریده بودی و تئاتر، سالن شهرزاد بود.

بیشتر حرف های اون روز یادمه؛حتی حرف های روز های بعدش و تلاش و ترس برای درست رفتن راه!

شاید الان که فکر میکنم درست ترین کاری که تو زندگیم کردم تو این چند سال حرف های اون روز تو پارک بود

حالا که به یه سال قبل نگا میکنم حس میکنم که چقدر عوض شدم و تغییر کردم.

زندگی همش یه شرایط هایی رو ایجاد میکنه که انگار مجبوری باهاش بچرخی:)


اکیپ های دانشگاه همش برام بی مفهوم ترین چیز بودن!

حتی قبل رفتنم به دانشگاه!

بودن با پسر و دختر هایی که فقط برای وقت گذرونی عه و اکثرا هیچ پایانی نداره و حتی خیلی وقت ها خوش هم نمیگذره و فقط جنبه ی تظاهر و فخر فروشیِ زندگی گذشته ی هر ادمو داره!

مثلا دغدغه ی این که امروز فلان مانتو با فلان رنگ رژ و فلان کیف و کفش رو بپوشم که شاید اقای xخوشش بیاد!

یا اینکه فلان پسر بهم نگاه کرد!اون یکی سلام کردم!این یکی اسمم رو بلد بود و .

نمیخام بگم من خیلی فلانم و اینا ؛ نه !

ولی هیچ وقت نمیتونم آدم هایی با این دغدغه هارو بفهمم؛حتی اگه مجبور باشم باهاشون زندگی کنم!

شاید یه لبخند بزنم به چیز هایی که با ذوق تعریف میکنن برام و براشون خیلی مههمه و بخش بزرگ زندیشونو تشکیل داده، ولی تو دلم حسرت میخورم که چقدر دغدغه های کوچیکی دارن برای خودشون و دارن شنا میکنن تو اون ها !!

میدونی چیه

بیشتر وقت ها حس میکنم همه دارن همدیگرو سرگرم میکنن تو ظاهر ولی هیچ دوستی و دلسوزی ای پشت هیچ کدومشون نیست! اکثراً البته.


دلتنگی:

دلت برای کسی تنگ بشه و بدونی که نمیتونی ببینیش!


اینکه رفع دلتنگی هات خلاصه بشه تو دیدن یواشکی عکس ها و فیلم های قدیمیت.


دلتنگی هارو باید با در آغوش کشیدن رفع کرد
با بوسیدن
با بو کردن
نگاه کردن تو چشم ها.
دلتنگی با دیدن عکس ها و فیلم های قدیمی بیشتر میشه
بدتر میشه.
غصه َش بیشترم میشه انگار.


"ای همدم روزگار‌؛چونی بی من."

 

نمیدونم‌چجوری لینک آهنگو بذارم!

"اهنگ چونی بی من؛ همایون شجریان"

قشنگه:)


به نام او.

چند وقته که ذهنم جمع نمیشه و از پراکندگی رنج میبرم که هر چند اون هم عالمی داره واسه خودش!

امشب مهمون داشتم و امان امان اماااان!!

قبل اینکه مهمون های اکی بدن که میان؛ میخواستم برم سینما تنهایی و با این ترسم مقابله کنم ولی خب نشد!

این روزا که زودتر اومدم تهران و بیکارم؛خیلی فکر کردم به خیلی چیز ها!

خیلی جیزا خوندم خیلی چیزا گوش دادم

خیلی حس های یهویی درونم به وجود میاد!همون حس هایی که سعی میکردم نبینم و بعد خودشون میان جلوی چشمم و مجبورم که حسشون کنم و لمسشون کنم!یک جور مواجهه با ترس انگار!

فردا فیروزه میاد!هم خوشحالم وهم ناراحت!

بال مجسمه کادو تولد پارسالم شکست:(

دنیا عجیب تر شده.


به نام او.

فردا برای بار هزارم برمیگردم تهران و امشب باز انگار اخرین شبی عه که تو خونم!

با اینکه تا دیروز هم دلم میخواست برم تهران؛حالا انگار دلم میخواد ساعت ها دیرتر بگذرن زمان کش بیاد تا میتونه.

مامان که غصه میخوره دلم میریزه.یا حتی بابا وقتی هی تکرار میکنه که داری میری دیگه هاا.

دلم میگیره از نبودن خودم!

زندگی نامرد ترین چیزه

یه چیزیو بهت میده و بهش عادت میکنی و مجبوری واسه بهتر شدنش ازش دور بشی و سختی بکشی و.

فردا این ساعت ها تنهام.

همش شب های اخر کلی با مامان حرف میزنیم و کیف میکنم که دارمش.

من انگار یه آدمم با کلی دلتنگی ها

انگار تیکه تیکه قلبمو تو شهر های مختلف جا میذارم و خودم میرم یه جای دیگه!

بارون میاد و هوا خییلی خنک شده و دلم نمیخواد که برگردم حقیقتا!!

دلم نمیخواد از کسی خدافظی کنم.

کاش میشد همه چیزو کنار هم داشت!

تولد بابا هم بود امشب.


امشب متل قو هستیم

رفتیم دریا اخر شب و تنها تو خودم بودم

یکم مسخره بازی برای جمع و بازم خودم

یه تنهایی عجیبی عه

تو جمعم ولی انگار یه چیزی نیست

کلی فکر کردم راجب اشتباهاتم

حق بودن!

خیلی خوش نمیگذره،چون من نمیتونم خیلی منطقی باشم یا هر چی.

نمیدونم از اومدنم پشیمونم یا نه

بالاخره اینم یه تجربه میتونه باشه

واسه خودم.

فک میکردم سفر خییلی هیجانی تر و لذت بخش تری باشه

البته هنوز ازش مونده ولی خب تا اینجا که خوب نبود خیلی.


خیلی وقته که چیزی ننوشتم
حقیقتا اخرین باری ک نوشتم و پاک کردم رو یادمه
یه مسافرت دل انگیز قرار بود شروع بشه که از قبلش حال خوبی نداشتم و .
بعد کلی تلاش رفتیم متل قو
۳ شب اونجا بودیم و یه تولد کوجیک گرفتیم و خوش گذشت
برگشتم زنجان و با قطار اومدم سمت تهران و گریه های بعد خدافظی تو قطار.
چند روز بعدش پیشنهاد یه سفر عجیب بهم شد!
با کلی تلاش اون رو هم قبول کردم و اینجا انگار شروع یه ماجرای عجیب بود
دیدن و بودن کنار آدم هایی که تا به حال ندیدمشون و قرار گرفتن تو یه فضای جدید
از تهران حرکت کردیم سمت قزوین و حالم خوب بود
منتظر یه گروه از بچه ها شدیم و وسایلو جاسازی کردیم و رفتیم سمت رودبار و اونجا هم دیدن یه سری دیگه و حالا رفتن به سمت مقصد شب اول!
شب اول رو فومن موندیم و تو یه خونه که هموت لحظه اجاره کردیم و برام عجیب بود.
یه حس تنهایی درونی و حس حمایت دوستانه!
قرار شد سمت سوباتان بریم و من نگران از نبودن آنتن تو ارتفاعات!
یه مسیر قشنگ و هوای قشنگ و همسفر های خوب
ماشین رو پارک کردیم و حدود یک ساعتو نیم تو گِل قدم زدیم و رفتیم بالا تا به یه کلبه کوچیک رسیدیم!
باز هم یه تجربه جدید تنهایی!
از همون جا بود که حس کردم از نگاه کردن سیر نمیشم
از دیدن زیبایی های طبیعت
از دیدن گذشتن ابر ها
درخت ها
سبزه های روی کوه و حتی چراغ های خونه های محدود اون اطراف و پیچش جاده و صدای پارس سگ ها و چوب درحال سوختن تو بخاری.
بودن اونجا کنار تو واسم بهترین و جدید ترین حسی بود که تجربه کردم
یه حس دوست داشتن جدید 
نمیدونم اسمش رو چی میشه گذاشت ولی از اون روز ها همه چیز انگار عوض شده!
وقتی تو اون شب ها که از ساعت ۶ هوا تاریک تاریک میشد با تو روی سبزه های خیس مینشستم و دستت تو دست هام بود و سعی میکردم که زیر زیرکی نگاهت کنم انگار یه جور دیگه ای از بودن کنارت حالم خوب میشد.انگار یه جور دیگه ای دوستت داشتم.
دو شب رو تو اون کلبه موندیم و نمیگم که خوش گذشت؛میگم یه تجربه عجیب بود !
برگشتیم قزوین و بعد تعویض ماشین و بازم تهران!
صبحش هم سمت خونه و دیدن مامان بابا
لذت از بودن کنارشون و خوشبختی از داشتنشون
دوباره تهران و فکر هام برای تدارک یه تولد که خوش بگذره به همه
تلاش و خرید و استرس برای غذا درست کردن و دیر نرسیدن بچه ها.
گشت های شبانه و سینما رفتن های اخر شب و صبح ها دور زدن با ماشین و حس تلخ جدایی دوباره.
ولی من چیزی رو انگار لمس کردم که تا به حال لمس نکرده بودم
من فک میکردم نمیشه یه چیزو بیشتر از یه حدی که تو ذهنم بود دوست داشت
ولی حالا حتی از اون هم فراتر رفته
یه دید و نگاه جدید به همه چی
شاید اسمش بزرگ شدن باشه


چند وقتیه که مسئله های مختلفی ذهنم رو هی درگیر میکنن
از بودن خیلی  از آدم های جدید تو زندگیم و از نبودن خیلی های دیگه
دلتنگی ها و بغض کردن های زیاد
بی حوصلگی و بی انگیزگی برای درس و دانشگاه و تموم کردنش
ترس از جدا شدن و دل کندن
ترس از یه آینده نامعلوم که حوصله ساختنش نیست
ترس از شنیدن حقیقت!
قایم شدن پشت نقاب های مختلف
همه و همه و خیلی چیز های دیگه باعث شده که این روز ها بی حوصله تر بشم
حتی نبودن کسی که بخوام راحت و بی پروا باهاش صحبت کنم راجب ترس هام و مشکلات و همه چیز.
مثلا ترسی که دیروز موقع بالا رفتن اتوبوس تو جونم افتاد

یا هیجان پایین اومدن از اون ارتفاع،پیاده!
یا اون لحظه که پاهام لیز خورد رو برف
یا موقعی که ماشین شیوا لیز میخورد روی برف ها و سخت کنترلش میکرد
ترس از نگرانی مامان
همه این ترس ها و خیلی ترس های دیگه که توی دلمه و گوشی برای شنیدنش نیست.

ولی هزارمرتبه شکر که دستی برای نوشتنش هست حداقل!

همه انگار انننقدر درگیر فرد بودن خودمون شدیم که فراموش شدن خیلی چیز ها
گاهی دلم کسی رو میخواست که نگرانم بشه و از این حرف ها و احساسات دخترونه.

ولی حالا دلم کسی رو میخواد که فقط بتونه منو خوب بشنوه و درک کنه ترس هام و احساساتم رو؛همش رو.بدون مسخره کردن و پوزخند زدن و .کسی که گوش کنه و لذت ببرم از تعریف کردن و با هیجان تعریف کردن و تخلیه شدن!
از نبودن اینترنت خوشحالم!صرفا برای ترک خیلی عادت های بد
ولی از سکوت خیابون ها رنج میبرم
حس مردن رو داره واسم
سکوت کامل و عدم وجود حیات تو کوچه و خیابون اطراف
دلم خونمون رو میخواد و مریم پنجم دبستان رو با همون بیخیالی و خوشحالی و شجاع بودن ها
دلم اون موقعی از خودم رو میخواد که راحت با نبودن خیلی چیز ها کنار میومدم
بدون ترس از هیچی

همیشه آدم ها فکر میکنن که بزرگ ترین و بدترین اتفاقات فقط برای خودشون می افته و ترسی بالا تر از اون نیست!

ولی فکر میکنم اگه برای یک بار نترسی و بتونی مواجه بشی؛دیگه بعد اون همه چی خیلی اسون تر پذیرفته میشه،خیلی آسون تر.

پ.ن:البته احتمالا خیلی از ترس هامون ناشی از ترس از فراموش شدنه

اینکه نتونیم با کسی تماس بگیریم این حسو بهمون میده که اون ادم فراموشمون میکنه کم کم یا اینکه ارتباطمون با دنیای بیرون قطع بشه حس دور افتادگی و فراموش شدن رو تداعی میکنه انگار

بیشتر کار ها فقط برای فرار کردن از فراموش شدن هاست.


فک کنم که دوم یا سوم راهنمایی بودم
صبح ها خیلی زود با مینی بوس میرفتم مدرسه و ظهر هم ساعت ۳ این حدود ها برمیگشتیم با همون مینی بوس سفید و اون راننده ی مهربون.
چند ماهی میشد که مامان مریض شده بود و وقتی میومدم خونه کسی نبود ک در رو باز کنه و بیاد استقبالم.
خب اخه من عادت کرده بودم همش مامان باشه و در رو باز کنه!
اون موقع ها مامان نمیتونست زیاد سرپا وایسه و راه بره و خیلی چیزای دیگه
بعضی وقتا عمه ها و بعضی وقتا مامان جون و بابا غذا درست میکردن
منم اخه خیلی ریز بودم؛قدم به هیچی تو خونه نمیرسید!
اون موقع ها یادمه که دلم برای دسپخت مامان خیلی تنگ شده بود
گاهی شبا غصه میخوردم که چرا نمیشه مامان غذا بپزه؟یا مثلا دلم تنگ شده بود ک بیام خونه و مامان رو تو هال ببینم و بپرم بغلش!
ولی اون موقع ها خیلی قوی بودم
نمیذاشتم کسی بفهمه که چقدر ناراحتم.به همه میگفتم که همه چی خوبه و کلی وقت ها پیش مامان میموندم و همه چی رو عادی جلوه میدادم تو ظاهر!
یادمه بعد۶،۷ ماه ؛یه روز ک اومدم خونه
از تو راه پله بوی غذا میومد
با کلی ذوق در رو باز کردم و دیدم ک مامان تو هاله !
با یه هیجان عجیبی رفتم دور کمرشو گرفتم و بوسش کردم.
میدونی یه رضایت عحیبی اون لحظه داشتم که هنوزم تو ذهنم مونده
یه رضایتی که مدت هاست نچشیدمش.
ولی حالا با اینکه دیگه یه بچه۱۳،۱۴ساله نیستم ؛نمیتونم خودمو تو خیلی چیزا کنترل کنم.
نمیتونم ناراحتی هامو تو خودم بریزم و مدام بی تابی و بی قراری میکنم.
حالا من مدام از زندگی خسته میشم ،از جنگیدن خسته میشم،از آدما و همه چیز و همه چیز.
حالا وقتی مامان واسم یه چیزی تعریف میکنه سریع بغض میکنم و دلم میگیره از همه چیز.


به یاد آدرین افتادم.داشت چکار میکرد؟
کجا بود؟
با چه کسی بود؟
زندگی مان چی؟بعد از این چه شکلی میشد؟
هر چه بیشتر فکر میکردم،بیشتر در خودم فرو می رفتم.خیلی خسته بودم.چشم هایم را بستم و خیال کردم که آدرین آمده.کنارم می نشیند.می بوسیدم، انگشتانش را روی لب هایم میگذارد.هنوز میتوانم تماس دلپذیر دستش را روی گردنم احساس کنم، صدایش را ،گرمایش را، بویش را.
چه خواب و خیالی.
چه خواب و خیالی؛فقط کافی است به آنها فکر کنم.
چقدر زمان لازم است تا بوی کسی را که دوستش داریم،از یاد ببریم؟
چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشیم؟
کاش کسی به من ساعت شنی میداد.

دوستش داشتم - آنا گاوالدا


مدت هاست که چیزی ننوشتم
مینویسم گوشه کنار ، ریز ریز.
یه فیلم دیدم امشب فقط برای اینکه خودم حال خودمو خوب کنم.
فیلم رو یکی از دوستام که تازه میخوام سعی کنم باهاش صمیمی شم بهم معرفی کرد.(این نزدیک شدن برای خودمه.)
راجب مرگ یه برادر که خواهر دوقلوش خیلی بهش وابسته بود و این ماجرا ها
دلم برای محمدرضا تنگ شده.
دیشب هم یه فیلم کمدی دیدم و یه سریال دو فصلی هم دیدم تو این مدت.
امتحانا هم نزدیکن و فشرده!حوصله ی درس نیست.مثل همیشه!
دیگه دارم عادت میکنم که وقتی کلاسم ندارم،تهران بمونم.
امشب بیرونم رفتیم و یکم مسخره بازی و خنده.
ولی خودم میدونم که چه خبره.!
دو تا عروسک جدید به اتاقم اضافه شده.
به چند تا از دوستام پیام دادم امروز.فقط برای خودم!
هیچ چیز دیگه شبیه قبل نیست.
حس میکنم توان و حوصله دیدن خیلی هارو ندارم

فریدون فروغی و فرهاد و محمد نوری گوش میدم این روزا راستی.
چن شب پیشم تولد یکی از بچه های دانشگاه بود.به لطف فیروزه با خیلی ها اشنا تر شدم.
بودن تو جمع بچه های دانشگاه اذیت کننده ترین محیط برامه ؛ ساکت میشم! 
مثل همین حالا.


من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم
چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتش دوران که خواهد داد بر بادم
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
در آن دوری و بد حالی نبودم از رخت خالی
به دل می دیدمت وز جان سلامت می فرستادم
سزد کز خون من نقشی بر آرد لعل پیروزت
که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم
به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم.


روز های عجیبیه
از بی امیدی و بی انگیزگی خودم و ناراحتی هایی که به وجود اومده و افسرده کننده ترش کرده.
موقع امتحان های ترمه و از هر ترمی بی تفاوت تر امتحان میدم
دیگه مهم نیست که کی بغل دستم نشسته و حتی حوصله ی نوشتن‌جواب کامل رو هم ندارم و فقط میخوام که بگذره و تموم بشه.فقط میخوام که دور بشم.
یه دوست جدید پیدا کردم و حس خوبی داره تو این اشفته بازار فکریم
تقریبا بعد مدت ها،اولین کسی هست که خودم سعی کردم که باشه.
چن شب پیش خیلی حالم گرفته بود
دوتا امتحان سخت داشتم و بعد امتحان بچه ها اومدن خونمون و من بغض داشتم.
بچه ها که رفتن یکم اروم گریه کردم ولی انگار یه غم بزرگ  روی سینه هام بود
انگار هر حرفی بهم میزدن اشکم درمیومد
دلم یه بغل میخواست که برم توش و کلللی گریه کنم.یه بغل ک بدونم درکم میکنه و قضاوتم نمیکنه یه بغل مثل بغل های مامان.
اخر شب به یکی از دوستام  پیام دادم و ازش خواستم فقط بهم گوش کنه
فقط گوش کنه و بذاره من غر بزنم از زندگی و از دنیا و همه چیز!
پُر شده بودم از همه اتفافای بد و مایوس کننده.
خسته بودم ؛ مثل حالا
مثل تمام این چند ماه.
از همه چیز خستم
هم دلم میخواد که دورم شلوغ باشه و تنها نباشم
هم تشنه ی تنهایی ام
بین اینها گیر کردم ، و انگار هیچ کدومو ندارم
انگار که هیچی ندارم
من خودمم ندارم دیگه
دلم میخواد برگردم به بچگی هام و همون جا بمونم.
تازگی ها شب ها اهنگ های لالایی قدیمی گوش میدم:)

یه جایی خونده بودم که تقریبا میگفت : بدترین حس دلتنگی،دلتنگی برای خودته!برای کسی که قبلا بودی.

کاش فقط دلم تنگ میشد.


اومدم بعد مدت ها اینجا که بگم حالم خوبه از اتفاقات این اخرهفته.

تئاتر با امین و صدرا و بعدش لمیز و کیک شکلاتی که خریدی و قدم زدن و قدم زدن.

چقدر خوشحال ترم که گاهی ماشین نمیبریم و قدم میزنیم کنار هم.

دور دور با کالجی و شام طرقی و خاطرات  اون روز.

گرفتن سوغاتی و کیت کت و قشششنگ ترین اسکارف دنیا که برای من شده.

گل های نرگسی که اخرشب خریدی و عاشقش هستم.

جمعه صبحی که به زور پاشدم برای دیدن مهلا!

پارک نیاوران رو جمعه صبح ها دوست دارم.مثل پارسال مهر ماه!

و در نهایت هم دلتنگی بی پایانم برای تو.هر لحظه .هر کجا.

خدایا شکرت


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها