به نام او.

دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست.

دیروز و امروز روز های خوبی نبودن.بیرون رفتم و یکی از دوستامم دیدم ولی خوب نبود.

یه ترسی از همین الان هست تو وجودم.نمیدونم البته ترسه یا نگرانی یا چی.انگار فقط میخوام ازش دور بشم.

دلم تنگ شده برای تو!برای کوچیک ترین حرکات توی صورتت موقع عکس گرفتن و اما میترسم از دیدنت!!

کم میبینمت.خیلی کم؛کم حرف میزنیم؛کم پیش همیم؛سرشلوغی هات زیادن

و منم خیلی حساسم!

دلم میخواد بعد کلی دور بودن حداقل یه هفته دل سییر ببینمت و کنارت باشم ولی نمیشه!در بهترین حالتش بتونم دو بار ببینمت.اونم احتمالا در حد چند ساعت و احتمالا انقدر غصه بخورم ک الان تموم میشه و باید برگردیم؛ که نمیتونم از اون ساعت های کنارت بودن لذت ببرم:( هیچ وقت بلد نبودم قدر لحظه هارو بدونم.

مثلا کاش ترافیک بشه کلی و مجبور بشیم کلی تو ترافیک بمونیم و بیشتر کنار من باشی.اینجا تنها جایی عه ک ترافیکو دوست دارم.

امروز کلی بی دلیل اشک ریختم و دلم برای خودم سوخت.

اینکه هنوز هم نمیدونم چی میخوام ، و چی راضیم میکنه تو زندگی اذیتم میکنه.

فارما از درس هایی هست ک دوستش دارم و یکم خوندم برای آزمون پِرِه!

کاش روز هام مفید تر بودن.

به شدت بیکار و بی حوصله هستم.

سه تارم رو از تهران نیاوردم.

از باشگاه و استخر بدم میاد و خاطرات خوبی ازشون ندارم.

دلم خوشه به پیاده روی ۹ تا ۱۰ شب که این دو شب نرفتم.

ناراحتم از گرون بودن خونه تو تهران و از اینکه اونجا درس میخونم و از نوع دانشگاهم و همه و همه.

شاید الان یکم بیشتر دوست دارم رشتم رو!! فقط یکم!

قراره خونمون بزرگ تر بشه کلی! و کاش تهران نبود دانشگاهم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها