هیچ وقت از درون قبول نکردم که قراره یه دامپزشک بشم

هیچ وقت دلم نخواست "دکتر"صدام کنن

هیچ وقت دلم نخواست با حیوون ها ارتباط برقرار کنم

و خیلی چیز های دیگه که دلم نخواست.

کلینیک واسم حوصله سر بر شده؛تمایل ندارم چیزی یاد بگیرم ازش!

احساس دور بودن از اون جمع و اون تفکراتو دارم.

دانشگاهو هم به زور میرم و برمیگردم و واقعا انگیزه ای نیست.

دامپزشکی دور ترین چیز از من تو زندگیم بود و هنوزم هست و احتمالا خواهد بود!

یه حس دور که دلم نمیخاد حتی بهش نزدیک هم بشم.

وسط یه دریای بزرگ گم شدم انگار با یه قایق کوچیک.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها